جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

مادرانگی

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۷ ب.ظ

غروب جمعه یا عصر یکشنبه ! چه فرق دارد وقتی آدم دلش گرفته با هیچ چیز خوشحال نمیشود حتی به ظهور خود خداوند . 

 هوا مه آلود و مردد بین باریدن و نباریدن است . 

بدن من هم مردد است بین باروری یا ناباروری . 

بنظر دچار یائسگی زودرس شده ام و میترسم بروم دکتر زنان . 

از اینکه به « او» هم بگویم میترسم . 

او خودش دو پسر نوجوان دارد و من در حسرت مادر شدن دست و پا میزنم .اوایل دیدارمان میگفت که بدش نمی آید دختری داشته باشد و چه کسی مثل او عاشق بچه هاست و بعد کم کم از سختی بچه داشتنشان وسط رابطه بی نام و نشانمان کرد که چطور باید برای بچه توضیح داد غیبت پدر را . 

من اما همیشه عاشق داشتن دختر بودم با سیاهی چشمان او . 

 گاهی آن ور منطقی عاقل و بدبینم میگوید نبودن تن و جان عزیزی از ما دراین دنیای پر مصیبت و جنگ زده که آمیدی به فردایش نیست ،چندان هم بد نیست . و بعد آن ور غریزه زن و مادر و تکثیر و بقا میگوید چرا نباید دختری داشته باشی و عشق ورزیدن یادش بدهی ...

حالا انگار تن هم به یاری او آمده ، بجای آنکه از ژن مادربزرگ و مادرم چیزی به من رسیده باشد که تا ۵۵ سالگی قدرت باروری داشتند .



  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی