یامراباخود ببر آنجا که هستی یا بیا
مرگ بخاطر صبر در زندگی.
باید همین باشد . دلم گرفته و حالم خوش نیست.ح وصله کسی را ندارم ،نه مهمانها که داخل هال به گفت و خند نشستند ،نه افرادی که هر پانزده دقیقه یکبار در می زنند و میپرسند خوبی!؟خوابی؟! نمی آیی؟ ومن با حرکت دست مانند مگس کیش میزنم که بروند .
شرایط زندگی به کامم نیست ، نا امیدم ، اندوهگین و فکر می کنم فردا بدتر از امروز است ،همانطور که امسال بدتر از پارسال بود و حتی بدتر ارسال ۷۸ است.
دلخوشی هایم کم است .مضطربم که همین هارا هم از دست بدهم و نگرانم . نگران اینکه آیا اصلا توان تحلیل و شناخت موقعیت در رابطه با او را دارم؟ یا اتفاقی افتاده و من نمی فهمم و فکر می کنم که همه اتفاقها عادی ست، درحالی که نیست .
چیزی نیست که حالم را خوب کند . و آدمی هم که بودنش به تنهایی مرهم من است کیلومترها از من دور ، در بستر خود خوابیده و نمی دانم خواب چه چیزی را می بیند .
دلم می خواست اختیار انجام خیلی چیزها دست خودم بود . اما دکمه اعتماد به خود دیگران که ، دست من نیست .
زندگی متاسفانه لبریز شده از ملال و بیهودگی و تکرار و من نمی توانم بفهمم واقعا چه چیزی میتواند جالب باشد که آدمها دور هم ساعتها بخندند .
با او هم که هستم و حالم خوب است و شادم و قند در دلم آب میشود مرددم. که آیا واقعا خوبم ؟ خواب نمی بینم ؟ آین شادی واقعی است ؟
اما اینطور که مغموم درخودم مچاله ام هیچ تردیدی ندارم که حقیقت دارد این غم و واقعی ست.
بلند میشوم درتاریکی شربت معده میخورم و یک استامینوفن پشت سرش . لباس صورتی با یقه تور سیاه که آن روز از نور برایم خریده بود میپوشم و انگشتر سبزش را -به انگشتم می اندازم.
میروم داخل تخت.
فردا روز بزرگی نخواهد بود .
روز معمولی دیگری آغاز خواهد شد .مگر اتفاقی بیفتد فوق العاده. یا او سر برسد . تماس بگیرد یا ناگهان بگوید حالا که نمی شود بیایم ،تو بیا.
بیا و بمان ...
اما تقریبا به این اطمینان رسیدم که آنقدر برایش خواستنی نبودم که بخواهد چنین حرفی بزند .این هم ربطی به عزت نفس و اینها در من ندارد . هر زن دیگری بود الان لابد نشسته بود در خانه کوچکی قلب اروپا ، و او سالی چند بار به دیدارش میشتافت. به خودم میگویم تو را حتی قدر آن شهر کوچکی که قلب زندگیت در آن می تپد قابل نمی بیند که بروی .
پشت می کنم به دنیا و می خوابم .
- ۹۵/۰۹/۲۲