جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

یامراباخود ببر آنجا که هستی یا بیا

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۷ ق.ظ

مرگ بخاطر صبر در زندگی. 

باید همین باشد . دلم گرفته و حالم خوش نیست.ح وصله کسی را ندارم ،نه مهمانها که داخل هال به گفت و خند نشستند ،نه افرادی که هر پانزده دقیقه یکبار در می زنند و میپرسند خوبی!؟خوابی؟! نمی آیی؟ ومن با حرکت دست مانند مگس کیش میزنم که بروند . 

شرایط زندگی به کامم نیست ، نا امیدم ، اندوهگین و فکر می کنم فردا بدتر از امروز است ،همانطور که امسال بدتر از پارسال بود و حتی بدتر ارسال ۷۸ است.

دلخوشی هایم کم است .مضطربم که همین هارا هم از دست بدهم و نگرانم . نگران اینکه آیا اصلا توان تحلیل و شناخت موقعیت در رابطه با او را دارم؟ یا اتفاقی افتاده و من نمی فهمم و فکر می کنم که همه اتفاقها عادی ست، درحالی که نیست .

چیزی نیست که حالم را خوب کند . و  آدمی هم که بودنش به تنهایی مرهم من است کیلومترها از من دور ، در بستر خود خوابیده و نمی دانم خواب چه چیزی را می بیند . 

 

دلم می خواست اختیار انجام خیلی چیزها دست خودم بود . اما دکمه اعتماد به خود دیگران که ، دست من نیست . 

زندگی متاسفانه لبریز شده از ملال و بیهودگی و تکرار و من نمی توانم بفهمم واقعا چه چیزی میتواند جالب باشد که آدمها دور هم ساعتها بخندند . 

با او هم که هستم و حالم خوب است و شادم و قند در دلم آب میشود مرددم. که آیا واقعا خوبم ؟ خواب نمی بینم ؟ آین شادی واقعی است ؟

اما اینطور که مغموم درخودم مچاله ام هیچ تردیدی ندارم که حقیقت دارد این غم و واقعی ست.

بلند میشوم درتاریکی شربت معده میخورم و یک استامینوفن پشت سرش . لباس صورتی با یقه تور سیاه که آن روز از نور برایم خریده بود میپوشم و انگشتر سبزش را -به انگشتم می اندازم. 

میروم داخل تخت.

فردا روز بزرگی نخواهد بود .

روز معمولی دیگری آغاز خواهد شد .مگر اتفاقی بیفتد فوق العاده. یا او سر برسد . تماس بگیرد یا ناگهان بگوید حالا که نمی شود بیایم ،تو بیا. 

بیا و بمان ...

اما تقریبا به این اطمینان رسیدم که آنقدر برایش خواستنی نبودم که بخواهد چنین حرفی بزند .این هم ربطی به عزت نفس و اینها در من ندارد . هر زن دیگری بود الان لابد نشسته بود در خانه کوچکی قلب اروپا ، و او سالی چند بار به دیدارش میشتافت. به خودم میگویم تو را حتی قدر آن شهر کوچکی که قلب زندگیت در آن می تپد قابل  نمی بیند که بروی . 

پشت می کنم به دنیا و می خوابم . 

  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی