تو فارغ و ما در اشتیاقت
چندروز بیماری تبدیل شد به آنفولانزای کشنده ، آنطور که می گویند دم صبح ازشدت تب درحال مردن وسوختن بودم ، باحوله خیس و یخ پاها وسرم راخنک کردند ،که البته یادم نیست .
بدترین قسمت بیماری سردرد شدیدش است ، انگارکن مدام یک چماق می کوبند به سرت.
در حال خواب وبیدارعصر شنیدم ، وسط پاشویه دم صبح ،مادر مشغول تمیز کردن اتاقم شده ، که مبادا زنده نماندم ، ملت نگوید عه عه اتاقش چه بهم ریخته ست .
با طبیب هم که دردم نداند رابطه خوبی ندارم .
پس رو -به قبله دراز کشیدم ، یا بلند خواهم شد ازبستر ،یا جان -به جان آفرین تسلیم خواهم کرد .
دلدار بی میل و اشتیاق بعداز نامه نگاری تلخ هفته قبل ، مصرع فرستاده که « باهیچ کس نشانی زان داستان ندارم »
مصرع راستش مرا یاد ماجرایی انداخت که:
آقایی متنی در فیسبوک گذاشته بود که آن ور طنزم نشد جوابی ندهم . اینطور که گویا زن و فرزند را رها کرده وسالها دراتریش زندگی میکند .زن هم بعداز بلاتکلیفی غیابی ازهمسر گذاشته و مجدد ازدواج کرده بود .
وکیل که اطلاع داده بود ، مرد شاکی بود که چرا زن اطلاع نداده و چراصبر نکرده و حالا میخواست زن بلندشود فرزند را ببرد آن سر دنیا که پدرش را ببیند . درآخراضافه هم اضافه کرده بود ، حالا من به درک به خاطر خود بچه باید بیایید اینجا که بچه بی پدر نماند.
من هم نوشتم : آدمی که چهارسال از زنش بیخبرباشه ، همون بهتر که طلاقش بدن ، زحمت ندادن بهتون !
حالا هم حکایت دلستانی است که نشانی ندارند ازش، همان بهتر که بی نشان بماند .
اما جوابی نمی دهم . دلم نمی خواهد چیزی بگویم . فقط بیشتر غصه ست که می خورم...
- ۹۵/۱۰/۰۹