از اویست این درد و اندوه من
من عاشق بچه ها هستم ، اما آن ور بدبین و گلام درونم همواره نهیب می زند : می دونم که نمیشه .
دوست مادرم از تازه مادری گفت که نوزاد یک ماهه را به گوشه ای پرتاب کرده و فریاد زده : این بچه منو می کشه . پدر نوزاد هم گریان طفل را آورده منزل دوست مادر که دستم بدامانتان بچه را نگهدارید مادرش را ببریم دکتر . تشخیص حمله عصبی دادند و یک آمپول فیل افکن تزریق کردند و تمام .
دختر را دورادور میشناختم . عروسی برادرش لباس عروس پوشید وازاینکه قند را بالای سر عروس سابیدم حسابی دلخور بود .
تا پایان عروسی هم سه مدل لباس عوض کرد و رقصید . پسر یک زمیندار اطراف امامزاده ابراهیم آمد و یک خانه بنام دختر زد و هزاروسیصد و هفتاد سکه مهر کرد و عروسی سر گرفت .
حالا خانواده دختر طلبکارند که تو عجله کردی و دختر ما آمادگی مادر شدن نداشته و فلان و بهمان .
همیشه همین بوده است. دنیا چیزهایی که آدمها می خواهند را نشان می دهد و البته که به تو نمی دهدشان .
مثلا شما گزینه الف را می خواهید و زندگی گزینه ب را می دهد .
شما می دانید که می توانید گزینه الف را داشته باشید ،ولی بدلایل متفاوت و ناشناخته ای که درکشان نمی کنید نمی توانید آنچه می خواهید را داشته باشید .
گاهی اما آنکه روبروی شماست زندگی نیست ،بلکه آدم دیگری است .
حالا او می داند که شما به داشتن گزینه الف نیاز دارید ، ولی گزینه ب را نشان می دهد .
شما چه فکری خواهید کرد ؟
می تواند ولی نمی خواهد؟
نمی تواند ولی می خواهد؟
...
البته گرفتن گزینه الف بدون ضربه زدن به زندگی آدمها ، دنیا را برای آدم سخت می کند.
حالا باید بگویم ای روزهای سخت بگذرید ؟
- ۹۵/۱۰/۲۶