دل را گره گشای نسیم وصال توست
اول: دلم می خواهد بروم سمرقند.بعدهم بخارا .بعد ترهم عشق آباد و تفلیس، بعد هم قونیه که عثمانیها میگویند « کنیا» (به ضمه ک) . واستانبول و بغداد. حالااگر بپرسند که ربط این شهرها به هم چیست ؟ باید بگویم شاید ربط سیاسی نداشته باشند ، اما ربط معنوی و تاریخی حتما دارند.
حتما دراین شهر ها گذشته یک جایی باقی مانده، آنطور که چندسال قبل وقتی مقبره شمس رادیدم و شاخ قوچ ها ی شکار شده که بالای مقبره چسبانده بودند ، فضای چند قرن پیش حضور داشت و انگار هوا،هوای دیگری بود ، یا وقتی دشت چالدران را درمیان آفتاب غروب نگاه می کردم ، توگویی صدای چک چک شمشیرها بود که می شنیدم. فکرمیکنم بخارا و سمرقند و عشق آباد و تفلیس و... هم همان حال و هوا را تجربه خواهم کرد.
دوم: پیشترها کتابها و داستانها ، جهان را به من شناساند که بدانم دنیاهای دیگری هم هست ، آدم هایی که جور دیگری زندگی می کنند ، جور دیگری فکر میکنند. که حیات را و زندگی را با قصه یادم دادند. حالا اما آن دنیاها را زندگی کردهام ، با آن آدمهای دیگر حرف زدهام ، خندیده خندیدهام و گاهی بیشتر ، مثل آنها فکر کردهام. آنها بر جزئیترین و خصوصیترین رفتارهایم ، حتی بر روزمرهگیهایم سایه انداخته اند.
مدتهاست کتاب نخواندم، آنطوری که قبلا می خواندم. آنطور که تشنه به جستجوی عشق و شجاعت وتعهد و زندگی ورقهارا برمی گرداندم.آنطور که از میان کلمات ونگاه ها و سکوتها و نامه ها باید می دانستی ، چه می
گذرد بر جان آدمی.
امروزها دلم کتاب می خواهد و داستانهایی لبریز از قطعیت انسان .دلم جملههای بی پروا میخواهد ، پر ازباید بردارم نامه بنویسم برایشان ، که آقای تولستوی ، خانم گینزبورگ ، آقای گونترگراس ،آقای بل ، خانم شفق، خانم گاوالدا ،خانم وولف ، آقای ایشی گورو، آقای استر ، خانم پلات ، آقای همینگوی ، آقای رولان ، قصههایتان را همانطور که خوانده بودیم زندگی کردیم ، از اول تا آخر ، زندگیمان شبیه داستانهای شماها شد .
- ۹۵/۱۱/۱۱