جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

دل را گره گشای نسیم وصال توست

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ ب.ظ

اول: دلم می خواهد بروم سمرقند.بعدهم بخارا .بعد ترهم عشق آباد و تفلیس، بعد هم قونیه که عثمانیها میگویند « کنیا» (به ضمه ک) . واستانبول و بغداد. حالااگر بپرسند که ربط این شهرها به هم چیست ؟ باید بگویم شاید ربط سیاسی نداشته باشند ، اما ربط معنوی و تاریخی حتما دارند. 

حتما دراین شهر ها گذشته یک جایی باقی مانده، آنطور که چندسال قبل وقتی مقبره شمس رادیدم و شاخ قوچ ها ی شکار شده که بالای مقبره چسبانده بودند ، فضای چند قرن پیش حضور داشت و انگار هوا،هوای دیگری بود ، یا وقتی دشت چالدران را درمیان آفتاب غروب نگاه می کردم ، توگویی صدای چک چک شمشیرها بود که  می شنیدم. فکرمیکنم بخارا و سمرقند و عشق آباد و تفلیس و... هم همان حال و هوا را تجربه خواهم کرد. 



دوم: پیشترها کتاب‌ها و داستان‌ها ، جهان را به من شناساند که بدانم دنیا‌های دیگری هم هست ، آدم هایی که  جور دیگری زندگی می کنند ، جور دیگری فکر می‌کنند. که حیات را و زندگی را با قصه یادم دادند. حالا اما آن دنیا‌ها را زندگی کرده‌ام ، با آن آدم‌های دیگر حرف زده‌ام ، خندیده خندیده‌ام  و گاهی بیشتر ، مثل آن‌ها فکر کرده‌ام. آنها بر جزئی‌ترین و خصوصی‌ترین رفتار‌هایم ، حتی بر روزمره‌گی‌هایم سایه انداخته اند.

مدتهاست کتاب نخواندم، آنطوری که قبلا می خواندم. آنطور که تشنه به جستجوی عشق و شجاعت وتعهد و زندگی ورقهارا برمی گرداندم.آنطور که از میان کلمات ونگاه ها و سکوتها و نامه ها باید می دانستی ، چه می 

گذرد بر جان آدمی.

امروزها دلم کتاب‌ می خواهد و داستا‌ن‌هایی لبریز از قطعیت انسان .دلم جمله‌های بی پروا می‌خواهد ، پر از 
زیبایی‌های بی چون و چرا ، بی حرف و حدیث ، دانایی‌های بی بدیل، توصیف‌های بی دریغ.

باید بردارم نامه  بنویسم برایشان ، که  آقای تولستوی ، خانم گینزبورگ ، آقای گونترگراس ،آقای بل ، خانم شفق، خانم
 گاوالدا ،خانم وولف ، آقای ایشی گورو، آقای استر ، خانم پلات ، آقای همینگوی ، آقای رولان ، قصه‌هایتان را همان‌طور که خوانده بودیم زندگی کردیم ، از اول تا آخر ، زندگی‌مان شبیه داستان‌های شماها شد .
حالا لطف کنید کمی معشوق را پررنگ تر توصیف کنید ،وگرنه همه چیز از دست خواهد رفت .



سوم: در افسانه‌های ژاپنی نخ قرمز رنگی هست که سرنوشت دو آدم را به هم گره می‌زند. دو آدمی که نخ قرمز دور انگشت کوچک آن‌ها را به هم پیوسته است، حتما همدیگر را ملاقات می‌کنند و نقشی در زندگی هم بازی می‌کنند. این نخ جادویی ممکن است کش بیاید یا پیچ و تاب بخورد اما هرگز پاره نمی‌شود.
موسوبو به ژاپنی معنای گره و پیوند را می‌دهد. وقتی با کسی ازدواج می‌کنی به او گره می‌خوری. روی هدیه‌هایی که به دیگران می‌دهی را بندهایی تزیین می‌کنند که به شکل‌های زیبایی گره خورده‌اند. در واقع با این گره‌ها آرزو می‌کنی با آن که هدیه را می‌گیرد گره بخوری. 
در سرزمینی که مردم اغلب در چشم هم نگاه نمی‌کنند، گره خوردن نگاه‌ها نشانه قوی‌ای است بر میل به پیوندی عمیق‌تر.
  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی