جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

از نامه هایی که نمی نویسم ۲

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

«ح» عزیزم . 

امیدوارم که خوب و سلامت باشی . 

لازم نیست بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده است و چطور جگر بدندان گرفته ام ، تا حرفی نزنم و چیزی نگویم که ناراحت شوی. 

روزهای تلخ تر از زهر میگذرند ولی تمام نمی شوند . هنوز ادامه دارند و آین بیشتر مرا آشفته می کند . من از اینکه هرصبح بیدارشوم و پیغامی از تو نداشته باشم می ترسم .از اینکه خبری از تو که به مژده دیدار دلم را شاد کنی ،نداشته باشم می ترسم . وهمین ترس مرا نا آرام می کند . عصبانی و دلشکسته و تلافی همه را با داد و فریاد و بی حوصلگی و بداخلاقی به دیگران پس می دهم . 

امید داشتن در زندگی آدم را به دنیا وصل می کند ، ولی ماههاست که در دریای ناامیدی بیهوده دست و پا میزنم...می ترسم که یک روز بدانم دیگر قرار نیست ببینمت...خودم یقین می دانم که آنوقت زنده نخواهم ماند و دست از زندگی کردن خواهم کشید...

دیشب مصاحبه با ابراهیم گلستان را تماشا می کردم. 

نمی دانم چرا فروغ و ابراهیم گلستان انقدر برایم آشنا هستند . شما البته گلستان منید ولی تردید دارم که من فروغی در زندگیتان باشم . 

ماجرای نامه یادتان هست؟ همان که برایتان نوشته بودم برای گلستان نوشته بود « چقدر دوست ،دوست ، دوست دارمت» و من در مصاحبه دنبال سوال خودم بودم . که مرد در پاسخ این عشق و جوشش به زن چه گفته بود؟

مرد از جواب طفره می رفت . فقط یکبار گفت من هم در برابر آن همه ابراز عشق و علاقه گاهی گر می گرفتم ...

این مصاحبه عجیب -به مذاق شنونده ها و بیننده ها خوش نیامده . نقدها شد گلستان و فروغ خیلی قربانی تصور شد . من اما به تاریخ فکر می کنم که هنرمندان و نویسندگان زیادی ، الهامشان زنی بود که برای او نوشتند و سرودند ، حالا اگر مردی آنقدر وزنه ای بوده و شده الهام یک زن ، چیز بدی نیست ، آفرین هم دارد که صاحب سبک و سخن و شخصیت بوده و توانسته باعث رشد و تغییر یک زن باشد ....

 

آه راستی یک خاطره هم خواندم در باب توضیح شما درباره اظهار علاقه آقایان با پیاز و سیب زمینی. اصل مطلب این بوده که یکبار نیما از سیمین دانشور پرسیده بود که جلال چه می‌کند که اینقدر با هم خوبید. بگو تا من هم با عالیه چنین کنم... 

سیمین دانشور: من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید، می بینید این همه زحمت می کِشَد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانه ی من چقدر ستم می کِشی.

جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را می دانید. گاهی هم هدیه هایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند.

نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟

گفتم: مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیِ خوش رنگ یا یک روسریِ قشنگ … نمی دانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او می دهید یک حرفِ شاعرانه ی قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد. این زن این همه در خانه ی شما زحمتِ بی اجر می کشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش.

نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها که تو گفتی. تو می دانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه می خرد.

پرسیدم: هیچ وقت از او تشکر کرده اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیده اید؟ پیشانی اش را؟

نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه.

گفتم: خوب حالا اگر میوه ی خوبی دیدید مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید …

نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خنده های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت.

حالا نگو که آقای نیما می رود و سه کیلو پیاز می خرد و آنها را برای عالیه خانم می آورد و به او می گوید: بیا عالیه. عالیه خانم می پرسد: این چی هست؟ نیما می گوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم می گوید: آخر مردِ حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟

نیما باز هم می گوید که خانمِ آلِ احمد گفته.

عالیه خانم آمد خانه ی ما و از من پرسید که چرا به نیما گفته ام پیاز بخرد.

من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟

گفتم: خوب یک دهن کجی کرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را. یک شب یادمان نیما گرفتند تو دانشکده هنرهای زیبا. قضیه ی پیاز رو گفتم. که عوض اینکه بره کادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز)

 

پیوست : حالا چند کیلو برایم پیاز می خرید ؟ 

حرفها و گلایه زیاد است ولی شکایت ازتو به تو بردن هم سودی ندارد . 

مراقب خودت باش 

به امید دیدار 

 

  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی