حوصله شرح قصه نیست...
بچه که بودم و تنبیه میشدم مدتها طول می کشید به حالِ عادی برگردم ، یعنی بازگشت کنم به آن حال و هوای بازی و نشاط و بیخیالی بچه گانه ، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد.
بسی احمقانه وسنگدلانه است که بزنی پشت دستِ یک بچه و بعد بگویی حالا بیا بلبل زبانی کن و بخند و شادی کن و ادامه بازیت را انجام بده!
چون حداقل من ربات نیستم و آدمم و وقتی آدم جاییش درد میگیرد ، یا وسط احساسش را یک نفر چنگ می زند و جای پنجولش می ماند که با پودر و سرخاب و سفیداب هیچ رقمه نمیشود پنهانش کند ، نمی شود درگیرش نشد و یا دردش را ابراز نکرد .
لالمانی من به نوشتن هم تسری پیدا میکند ... یعنی نوشتن یک قاشق دلِ خوش هم می خواهد که از ما دریغ کردند ، و با ناخنهایی به تیزی یوزپلنگی که اخیراً قطعه قطعه شد در چهار ولایت آنطرف ، روی صورت احساس و میل و رغبت و خوشیمان پنجول کشیدند ... توفیرش آنجاست که سنگدلانه و احمقانه نه تنها نمیگویند بیا بازی و بلبل زبانی کن ، که مخاطب را انتقال (دایورت ) می دهند به ناکجا آباد و باخیالی راحت می روند سراغ زندگیشان .
نوشتنم نمی آید ...
- ۹۵/۱۲/۱۸