از زندگانی
پنج شنبه غروب قرار بود با دخترها برویم کافه و اختلاط کنیم و عکس بگیریم ، قرارتر هم شد که تا ظهر مرا برساند . اما از رامسر بحث نهار بود و من هم از رستوران های مازندران بیزار ،از غذاها بیزارتر .
ساعت یک ظهر ، سالن شلوغ رستوران که راهنمایی کردند طبقه بالا دیدم دو ردیف تمام میزهارا چسبانده اند به هم و دو طرف صندلی و پسر بچه ها و دخترها حدود نه سال تا چهارده سال ،همگی با چهره های غمگین و عبوس ،بدون شیطنتها و خوشمزگیهای خاص این سن که به ترک دیوار هم می خندند ، در سکوت غذا می خورند .
زیر چشم نگاهشان می کردم ، حتی با هم حرف نمی زدند و نمی خندیدند . همه هم یکدست یک مدل پلو و کباب داشتند و دو زن و دو مرد کارمند ، با لباس معلوم کارمندی ، کت شلوار بد رنگ و بی آراستگی خاص ، کنارشان داشتند غذا میخوردند و حرف می زدند .
فهمیدم بچه های یک پرورشگاه هستند .
میگفت : بچه های پرورشگاه عاشق غذاهای خانه اند ، سبزی کوکو ، الویه، سیب زمینی کوکو ، آش ، ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی ، و از کباب متنفرند . ازبس که خیرین به فکر خودشان کباب می دهند و مایه میگذارند ، ولی کاش به جای آن وقت می گذاشتند و می پرسیدند ، شما چه دوست دارید ؟
... غذایمان تقریبا دست نخورده ماند ، این صحبت ، دیدن این بچه ها ، حتی نطقمان را کور کرد .
همیشه بدترین حالت برای آدمیزاد را استیصال از ناتوانی در برابر رنج همنوع دیگری می دانستم ، باز هم همان را می دانم .
پیوست : آیا آدم می تواند از رنج های دنیا فرار کند ؟
- ۹۵/۱۲/۲۷