جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

از زندگانی

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ق.ظ

پنج شنبه غروب قرار بود با دخترها برویم کافه و اختلاط کنیم و عکس بگیریم ، قرارتر هم شد که تا ظهر مرا برساند . اما از رامسر بحث نهار بود و من هم از رستوران های مازندران بیزار ،از غذاها بیزارتر .

ساعت یک ظهر ، سالن شلوغ رستوران که راهنمایی کردند طبقه بالا دیدم دو ردیف تمام میزهارا چسبانده اند به هم و دو طرف صندلی و پسر بچه ها و دخترها حدود نه سال تا چهارده سال ،همگی با چهره های غمگین و عبوس ،بدون شیطنتها و خوشمزگیهای خاص این سن که به ترک دیوار هم می خندند ، در سکوت غذا می خورند . 

زیر چشم نگاهشان می کردم ، حتی با هم حرف نمی زدند و نمی خندیدند . همه هم یکدست یک مدل پلو و کباب داشتند و دو زن و دو مرد کارمند ، با لباس معلوم کارمندی ، کت شلوار بد رنگ و بی آراستگی خاص ، کنارشان داشتند غذا میخوردند و حرف می زدند . 

فهمیدم بچه های یک پرورشگاه هستند . 

 میگفت : بچه های پرورشگاه عاشق غذاهای خانه اند ، سبزی کوکو ، الویه، سیب زمینی کوکو ، آش ، ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی ، و از کباب متنفرند . ازبس که خیرین به فکر خودشان کباب می دهند و مایه میگذارند ، ولی کاش به جای آن وقت می گذاشتند و می پرسیدند ، شما چه دوست دارید ؟ 

... غذایمان تقریبا دست نخورده ماند ، این صحبت ، دیدن این بچه ها ، حتی نطقمان را کور کرد . 

 همیشه بدترین حالت برای آدمیزاد را استیصال از ناتوانی در برابر رنج همنوع دیگری می دانستم ، باز هم همان را می دانم .



پیوست : آیا آدم می تواند از رنج های دنیا فرار کند ؟ 

  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی