جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

واجب آید دادن تاوان بلی

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۴۵ ق.ظ

حدودا سال هفتاد و دو یا هفتاد و سه بود ...

آقای تقی زاده شریک پدرم بود. درست ترش رییس پدرم بود و مدام آین شریک بودن را منت وار برخ همه میکشید که بگوید آدم متواضع است .اما نبود. او بیشتر یک متقلب ، هیز و سو استفاده گر بود . 

غروب پنج شنبه ها پدرم با افتخار پیکان سفیدش را روشن میکرد و فورا می گفت دختر ، حاضر شوببرممت بیرون بگردی ، و این بیرون گشتن عبارت بود از نشستن من در ماشین به مدت چند ساعت و توقف در پارکینگ زایشگاه تا پدرم به تاسیسات سر بزند ، بعد نشستن من و منتظر ماندن در ماشین و رفتن پدرم به کارگاه ، و منتظر ماندن من در ماشین و رفتن پدرم به شرکت برای ارایه گزارش هفته به آقای تقی زاده.

آقای تقی زاده یک شرکت خدماتی داشت و پیمانکار تاسیسات پدرم بود . او مناقصه های دولتی را با گاو بندی برنده میشد و مبلغ مورد نظر خودش را به پدرم می داد . راستش با آن همه رقابت و معامله های پشت پرده ، پدرم گرچه اغلب ناراضی بود اما قبول می کرد . 

پشت شرکت خدماتی که در یک خیابان کمربندی تازه تاسیس بود یک سالن بزرگ بود که آقای تقی زاده دختران جوانی را به صورت روزمزد استخدام میکرد تا روپوشهای بیمارستان و پزشکی و...را بدوزند . 

کسی تا بحال داخل آنجا نرفته بود حتی پدرم ، گرچه میگفت خیاط خانه است ولی قفل بودن در آن کارگاه فکر کسانی که از آنجا باخبر بودند را بشدت مشغول کرده بود . طوری که هرکس از دست او عصبانی میشد که البته زیاد هم پیش می آمد ، جمله «معلوم نیست آن پشت با ناموس مردم چه غلط و کثافت کاری می کند » رد و بدل میشد . 

یکبارهم که دفتر شلوغ بود و من داخل ماشین نشسته بودم ، با عجله مرد ریز نقش طاس را دیدم که کت شلوار راه راه طوسی داشت و پوست براق و لطیف که داخل ماشین پرید و دستهایش را بهم مالید . 

با پدرم درباره فلان حرف که باید گفته شود و فلان کار که انجام شود حرفی زدند که بنظرم مهم هم نبود و بدون ایستادن پدرم در صف طولانی کارمندان شرکت ، و یک تلفن هم قابل رد و بدل بود . 

 بعداز پایان مطالب رد وبدل شده ، رو کرد به من و گفت بروید خدارا شکرکنید که پدرتان کار دارد ،چه دخترهای زیبایی که برای روزی سیصد تومان ، پول یک کیلو هلو می آیند دنبال کار و هرکاری هم برایت می کنند و آب لب و لوچه اش را لیسید . 

تا سالها هرموقع هلو مبینم یا میخرم آن خاطره در ذهنم دور می زند ، همانطور که زرد آلو میدیدم یاد مادربزرگم افتادم که قبل از کما گفته بود زردآلو بیاورید و هنوز فصل زردآلو نبود . 

آقای تقی زاده برای پسرش که هم سن برادرم بود خودش آستین زد بالا و دختر پسرعمویش را که چشمان سبز و پوست سفید داشت و قدش از قد پسر بلندتر بود را گرفت ، در تایید درستی تصمیمش هم مدام تکرار کرد پدرش زیر دست من است و هرچی من بگم همان است ....

چند روز قبل پسر آقای تقی زاده می آید دفتر برادرم . قرارداد طلاق همسرش را مینویسد و به پدرش کلی فحاشی و بدوبیراه میگوید ، بیرون از دفترهم دو فرزندش نشسته بودند و با موبایل بازی می کردند. 

همسرش ،همان زن سفید و چشم سبز به پسر خیانت کرده بود و پسر در خانه مچ زن را در وضغ ناجور با مرد غریبه گرفته بود.

در راقفل کرده بوده و زن کلی التماس کرده ، مردهم گفته همه چیز را می بخشی و بدون هیچ‌چیز می روی . حتی مهریه هم نمی دهم . زن همه را قبول میکند تا پدر و مادرش و فامیل وپلیس به خانه نیایند و آبرو ریزی نشود . 

 به عمل که میرسد، زن رفته بود پیش آقای تقی زاده که پسرعموجان پسرت میخواهد بی سروصدا مرا طلاق بدهد و من مظلوم و ...

تقی زاده به پسرش زنگ میزند و پسر فیلم را جلو پدرش میگذارد مرد سکته میکند ...

یاد پول یک کیلو هلو افتادم ، خواستم به پسر بگویم تاوان پدرش را می دهد برای پول یک کیلو هلو و دخترهایی که هرکاری میکردند تا یک لقمه نان داشته باشند و پدرش دستهایش را با دیدنشان بهم می مالید و آب لب ولوچه اش را می لیسید ...

  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی