برو که روزگارت همه بی قرار باد
عزیزِ من...
یک وقت هایی صبح تا چشم باز می کنم می بینم دلتنگی بزرگی جانم را در خود پیچیده است.
می خواهم چیزی بنویسم، حرفی بگویم یا شعری بخوانم و قلبم را از آن میانه ی دلگیر یک طوری رها کنم.
اما ساعت، قراردادی دلگیرتر به همه ی خواسته هایم تحمیل می کند؛ ساعت پشت سر گذاشتنِ همه ی حرف ها برای مواجهه با کار و زندگی.
همه ی آنچه می خواستم برایت بگویم در مسئولیتی همه جانبه گم و گور می شود و ظهر با تنی خسته اگر که خودم را به خواب تسلیم نکنم، خستگی باز هم امان نوشتن و گفتن نمی دهد.
شب می شود و همه ی حرف های نگفته ی صبح، در من مانده است.
چیزی مثل به دنیا آوردن جنینی که به هزار و یک دلیل موعد تولدش گذشته و به دنیا نیامده است.
حرف ها در تتم بی قراری می کنند و من آن نیرو که برای بازگو کردنشان لازم است، پیدا نمی کنم.
صبح پشت صبح می گذرد و دلتنگی جانم را با خودش می برد.
ولی بالاخره یک جایی خواب یا بی خوابی یا شاید هم رویا، هم دست این همه بی قراری می شود، و دلتنگی را یکجا کلمه می کند.
اما تو کجایی؟ تو کجایی که ساعت های پر درد این جنین را نظاره کنی؟ کجایی که دستی به مهر بر سر این نوزاد دیرآمده بکشی؛ که نمی دانم زنده است یا مرده؟!
تو کجایی که بدانی کلمه فقط بار دلتنگی بر دوش می کشد و نوشتن هیچ فضیلتی جز دستگیری از من به وقت نبودنت، ندارد!
یک وقت ها صبح تا چشم باز می کنم، دلتنگ حضور توام و نوشتن را و کلمه را و حرف را بهانه می کنم.
- ۹۶/۰۱/۲۹