ای روزگار...
شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ب.ظ
حرفی است نهفته در بنِ گلویم که تن به کلمه شدن نمیدهد.
نه در مستی و نه در هوشیاری، نه در خواب و نه در بیداری؛ امان به من نمیدهد که بیانش کنم. بعد ذره ذره راه نفس است که بر من میبندد.
گم و گیج میشوم در پسکوچههای ناگفتنش، نفهمیدنش.
حرفی است در من که به دنیا نیامده سقط شده،
چیزی شبیه دوستتدارمی که نگفتهای، با من بمانی که نخواستهای...
حالی است در من که تن به تولد نمیدهد، چرکماندهای معطل که قرار از من ربوده، رهایم نمیکند.
و من میدانم که دوایش در گریستن است، در بسیار گریستن.
مهربان اگر که باشد این وقتها جهان با تو، جایی آغوشی مهیاست که پناهت دهد، نپرسد، نخواهد، نبافد؛ فقط امانت دهد تا از خویش رها شوی، از آن تلنبار تفتیده که تسخیرت کرده انگار.
این تمنا البته توهمی بیش نیست...
روزگار چنین اگر که بر سر مهر بود، کار هرگز به چنین گنگ بودن و خواب دیدن نمیکشید لابد.
آدم در روشنایی تنهاست و در ظلمات تنهاتر...
- ۹۶/۰۲/۰۲