عمری دگر بباید بعد از فراق ما را/ کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
۱. دراز کشیدم و گیجم.
فکر کنم حشاشیون حالی داشتند مثل این حالی که من دارم.
فردا مراسمی دعوتم. دوست ندارم بروم. درست ترش حال ندارم بروم.
فکرتر می کنم، آدمهای نصفه نیمه، روابط نیم بند، دوستی های رنگ پریده، آدمهای الکی...
اینها تمام چیزی است که به آن دل خوشیم ... دارایی های مجازی و نداشته های حسرت بدلمان مانده...
۲. کمد را مادر ریخته لباسهارا زمستان تابستانی کند.
ساک قرمز و چمدان خاکستری وسط هال است. اولین بار با چمدان خاکستری رفته بودم به دیدارش... به اولین سفر.
ساک قرمز رنگ اما هشت بار سفر آمده، از نه بار سفر.
ریاضیات خرابم میگوید ازشهریور نود و سه تا همین حالا نه بار او را دیده ام.
ساک را نگاه می کنم. فکر می کنم چه ویژگی عجیبی دارد: بی قراری و امیدواری.
بی قراری رفتن به سفر و امیدواری ماندن «آن جا» که خوبتر است با حضور جانان.
اما تو بگو حالا کو جانان جان؟!
حالا کو سفر که برایش امیدوار هم باشی؟
سهم من انگار چیزی جز بی قراری و انتظار نیست.
- ۹۶/۰۲/۰۶