یک سال تنهایی
اجزای بدنم، از درون، در خلوت تنهایی خودشان، در حال پوسیدن هستند.
دکتر رفتم. چند روزی پلک چشم سمت چپ درحال پرش ، تمرکز و اعصاب و آرامش نداشته ام را برباد داده است. اما دلیل اصلیش آقای کاظمیان است، که هربار سرم را بلند کردم با سر طاس نیمه براق و چشمهای سیاه درشت و چال چانه لبخند پهنش را تحویل می دهد و من نیمه سری تکان می دهم.
دلم نمی خواهد پرش چشمم را با چشمک ازسر دوستی اشتباه بگیرد.
صبح گفته بود: من و شما تقریبا هم سن هستیم، ولی شما مثل قالی کرمان خوب ماندید.
میخواستم بگویم من و امثال من ماموت های منقرض شده ایم. ولی نمی گویم. بجایش می پرسم دفتر همیشه انقدر کم کار و خلوت است؟
می گوید الان زمان عافیت است، به خرداد نرسیده حسرت پنج دقیقه استراحت به دلتان می ماند.
برمیگردم سرکارم. تحویل که می دهم به خانم«ی» می گویم یک ساعت مرخصی می خواستم، بروم مطب و برگردم.
موقع بیرون رفتن آقای کاظمیان هم می زند بیرون، سوار تاکسی خالی می شوم و می گویم دربست. راننده می رود.
دکتر می پرسد آین اواخر استرس و اضطراب داری ؟ می گویم خیلی. از تعلیق و انتظار و بی خبری، و می زنم زیر گریه...
دارو می دهد و یک آمپول که بزن. بعد هم می گوید:
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت. که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
بیشتر گریه می کنم...
طبقه پایین آمپول را می زنم. کل عصر همه دنیا و آدمها و حرفها دور کند بود. زنگ زدم خانه بیایند دنبالم.
هنوز پلک چشم چپم می پرد.
- ۹۶/۰۲/۰۶