جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

اغلب انگشتر مردانه دستش داشت . یکبار با عقیق که به نظر گرانقیمت بود. یکبار شرف الشمس که هدیه مردی بود در نجف، یکبار هم یک نگین سبز دستش بود، 

دستهایش را دوست دارم، همیشه کف دستهایش را لمس می کردم و سر انگشتان مهربانش را. انگشترش را به دستم انداختم و همینطور ماند در انگشت وسطی.

بیرون که رفتیم برای خرید، گفت انگشتر مردانه است دستت نباشد بهتراست، گفتم مهم نیست، انگشتر شماست و روزی در دستهای شما بوده و حالا پیش من است... و پیش من ماند ...


 انگشترش داخل سجاده ام است. 

هر روز با هر پنجگانه و یاد خد، پنج بار هم یاد او در قلبم است،  هرروز و هر بار ...وصل و دیدارش را بعد از سلامتش از خدا می خواهم. شاید دعای بعد از نماز در حق او را، خدا استجابت کرد، 

گر چه سالی شد که به وصل و دیدارش دلم را شاد نمی کند . 


  • Jahan Jan

نظرات (۱)

وسایل دیگر تر شد که گفت حرفی برای گفتن ندارم و آنطور که دوستم داری دوستت ندارم . 
 که سالی شد... و من هنوز بر سر آن عهدم که از اول...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی