دوستت داشتم و دارم
دقیقاً این تو هستی که نمیتوانم با تو حرف بزنم... این تو هستی که نمیتوانم ببوسمت...
برای اینکه دوستت داشتم، دوستت داشتم و هنوز هم دوستت دارم!
- ۰ نظر
- ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۴۵
دقیقاً این تو هستی که نمیتوانم با تو حرف بزنم... این تو هستی که نمیتوانم ببوسمت...
برای اینکه دوستت داشتم، دوستت داشتم و هنوز هم دوستت دارم!
چرخ زمان می چرخد و روز پایین پای آدمها می غلطد.
و روزها چگونه پشت سر هم و به شتاب می گذرند؛ شفق، فلق، گذر خورشید و گذر ماه از پی ماه.
بچه ها مرد می شوند، موهای سیاه سپید می شوند، زمان خطوطش را روی چهره ها می کند.
دریاها خشک می شوند، کوهها لخت می شوند و باز از نو رستاخیز زمین برپا می شود.
خداوند قادر متعال است. رنج مرا به من داده، اندوه مرا بیشتر می کند ، آنچه خواسته ام داده و برخی را هم به تمامی از من گرفته.
برای من اینگونه می خواهد.
۱.کلام ترسناک است... وقتى به کسى میگویى دوستش دارى، وقتى به کسى میگویى دیگر دوستش ندارى... مىتوانى کسى را از نو بسازى، یا نابودش کنى... با یک واژه، با اصوات، نیرویى هولناکتر از هر سلاحى، در دهان هر یک از ما...
۲.خداوند است که صبر دارد، آدمی صبور نیست.
دیگر نمی شود بیش ازاین منتظر همه چیز ماند.
حتی امیدهای منقوش دنیا نیز دیگر آدم را فریب نمی دهد...عاشقی را گفتند: اگر مستجاب الدعوه بودی، چه میخواستی؟
گفت: برابر شدن عشق میان من و محبوب , تا دلهای مابه پنهانی و آشکارا یکی شود...
کشکول شیخبهایی
نمی دانستم دعایی که از ته دل به نماز حاجت می خوانم، شیخ بهایی نیز خواسته است. که عشق در زمان یگانه ماند.
۱.قلبها میتوانند بشکنند، بله گاهی اوقات قلبها میشکنند، و من آرزو داشتم که ای کاش وقتی قلبم شکست میمردم، اما اینگونه نشد.
استفن کینگ
۲.اما قلب حافظهی خودش را دارد و من هیچ چیز را فراموش نکردهام.
آلبر کامو
۳.ما نباید انتظار داشته باشیم آدمها را تمام و کمال بشناسیم. حتی اگر عمیقاً عاشق آنها باشیم.
هاروکی موراکامی
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من
همه چیزی
به هیأتِ او درآمده بود
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست...
احمد شاملو
یک نوشته از تو لابلای دفترم پیدا کرده ام و هرروز می خوانم.
این کلمات صورت تو را، صدای تو، و نگاه تو را برای من زنده می کنند.
آمده بودی پیش من، کتابهایم روی میز بود و داشتم از آرنت و اندیشه سیاسی اش چیزی می نوشتم، رفتم آشپزخانه چای بریزم و میوه بشورم.
تو دفترم را نگاه کرده بودی و با مداد برایم دو بیت شعر نوشتی.
شاید حافظ را ترجیح می دادی چون رند بود و در لفافه حرف میزد، مثل خودت که هرگز حرف دلت را نزدی، و یکبار هم که زدی قلبم شکست.
حالا نشسته ام و در دفترم کلمات تو را دیده ام.
حتما نمی دانی چه نوشتی. مهم هم نیست. این کلمات فقط تو را برای من زنده می کند. همین