جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

فقط به تو رسد صدای من

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۳ ب.ظ

برای اولین بار از شنیدن نامم در ترانه ای ناراحت نشدم . 

خدایا خودت دعا کن برایم

  • Jahan Jan

شب یک شب دو ، شب هفت

پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۱۲ ب.ظ

دیگر نمی‌خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. 

یک روز باید جدا شد. 

باید تنها ماند.

 باید شکست. 

اما در این شکستگی تنها، فقط به تو فکر می‌کنم.

 من از اعتیاد تو خلاص نشدم.

 شاید خودم را پیدا کردم...




از کتاب شب یک، شب دو
بهمن فرسی

  • Jahan Jan

از نامه هایی که نمی نویسم ۳

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ب.ظ

از نامه هایی که نمی نویسم


درد آدم امروز محبت نیست، آدم امروز سرگردان عشق نیست. 

آنچه که می خواهند آدمی است مسخ شده و بی توقع. مثل عروسک بی جان و روح. 

می خواهند آدم مثل عروسک سخنگو در زندگیشان باشد ، بخورد، بخندد، با آنها به رختخواب برود و هرموقع که باشد و بی سروصدا به انباری برود؛لابلای صندلی و میز کهنه، لابلای جعبه های پراز نخواستنیها و دور نریختنیها. 

آنجا منتظر بماند تا بیرون بیاورندش برای مناسبتی یا تعویض با لوازم دیگر که دل آدم را زده... نه منتظر هم نماند، آنجا بماند بدون هیچ توقع و انتظار...

  • Jahan Jan

زین پس من و دل‌شکستگی...

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۱۹ ق.ظ

آقای ح دلم را چنان شکسته که حتی نمی تواند تکه خرده هایش را به هم بچسباند و شبحی از شکل اولش بسازد.

همین 

قلبم به شدت شکسته است 

  • Jahan Jan

فلرت

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۵۴ ب.ظ

خانم کاترین دنوو دغدغه آزادی لاس زدن مردها را داشت، آیا آین حق را برای زنها نیز در نظر گرفته بود آیا؟! (دو آیا من باب تاکید مضاعف است)


امروز بقول مادربزرگ میرتم گرفته بود، آقای ح که تماس گرفت ازفرصت پیش آمده جهت اذیت و آزار کلامی و کولی بازی و لاس زدن به سبک بیهقی منتهای استفاده و سو استفاده را نمودیم. 
فهمیدیم بی اجازه ما رفته بودند عمان، کمی گوشش را نواختیم جهت عبرت سایرین.(البته باز مادربزرگ مرحوممان درمورد گشه کیشینی و پیس کیشی ضرب المثلی میگفت جهت حفظ عفت عمومی از ذکرش عبور می کنیم. )


حالمان خوش است به حمدالله.

تمام مدت هم به حقی که خانم دنوو برسمیت میشناخت فکر کردیم و گفتیم بتر شی دی!


پیوست: روم بدیوار حس و حال مردی را دارم که بعد از معاشقه درحال بالا کشیدن شلوارش است!


  • Jahan Jan

بی چادر بی بی

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۷ ب.ظ

تا حرفی از زنی به میان می آید  همچون قصاب چاقو بدست لب و دهنی می لیسد و می گوید:طرف دنبه چی داره؟! چندشم میشود.

بعد که قیافه درهم ولبهای فشرده را می بیند می گوید: استقلال مالی و جایگاه اجتماعی برای زن لازم است. اصلا از جذابیت های زن همین دو مورد است وگرنه مو وگردن و گونه و لب و چشم ابرو که همه دارند. 

می دانم سعی کرده ملاحظه کند و اصل مطلب را بزبان نیاورده. 

درجواب می گویم بله. خیلی هم خوب است.  زنهای قدیم شاید یکی از دلایل دادن سرویس اضافه و سکوت و صبوریشان همین وابستگی مالی بوده. همین نداشتن لقمه نان که گاهی تن به خیلی عذابها می دادند. فقط مشکل از آنجا شروع می شود که زن با خودش بگوید وقتی تامین مالی و جایگاه اجتماعی دارم و مرد هم تاثیر مهمی در زندگی من ندارد اصلا چرا باشد!؟


مکث می کند. 

میگویم اگر قدیم، بیرون نرفتن بی بی از بی چادری بود، الان بی چادر و پابرهنه راهش را می کشد می رود . 

  • Jahan Jan

با من حرف بزن

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟




  • Jahan Jan

جز ما دگر که نامه رساند به یار ما

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۰۸ ب.ظ
ماشین اداره پست و پیشتاز که جلوی مغازه ایستاد دلم ریخت. 
فکر کردم اوه! نامه ویا بسته پست کرده. 
اما فقط پستچی که شباهتی به پت پستچی با ماشین قرمز و یونیفرم نداشت، می خواست شکلات بخرد. 
بعد از رفتن پستچی زنگ زدم و آقای ح که تازه کلاسش تمام شده بود و در را باز کرده بود و احتمالا درحال رفتن به اتاق بود جواب داد. واقعا حرف هایم را فراموش کردم. 
 بعد از گپ و گفت موضوع را برد به کسب و کار مد و گفت الکاسب حبیب الله. 
درجواب من که گفتم : حبیب الله شدیم ولی حبیب شما نشدیم سکوت کرد و گفت همین حرفها و موفقیت هم خوب است و خوشحال کننده.
می گویم شما هم خبر خوشحال کننده بگویید تا شاد شوم. می خندد. 
می پرسم نامه میفرستید؟!
دفتر؟! 
دفتر مخشهایتان را هم که گم و گور کردید، بلند می خندد. 
 میرسد به اتاق میگوید با اجازه قطع کنم سر فرصت مناسبتر تماس می گیرم و فلان و بهمان...
فکر می کنم قناعتگری که من هستم و به صدایتان شاد می شوم. 

  • Jahan Jan

گفت با درد صبر کن که دوا می فرستمت

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۲۳ ب.ظ

ح عزیزم. 

دلم برایت تنگ شده . 

ساعت یازده از خودداری و مبارزه باخود شکست مفتضحانه ای خوردم و با تو تماس گرفتم. حتما سر کلاس بودی و باز گوشی موبایل ساده و سیاهت روی بیصدا بود.

سرماخورده ام ولی به نظر خودم دلم غمگین و بهانه گیر است. 

از تمام آدمهایی که وقتم را می گیرند و رو در رو با من صحبت می کنند متنفرم. دلم میخواست تمام آن حرفها را از مسایل بیربط و طعم و مزه و قیمت و اوضاع خراب تلفنها و زلزله و هوا و بی آبی تا بحثهای دیگر را با تو داشته باشم. و در پایان همه این حرفها به صورتت با دقت نگاه کنم و بی هوا از کنارت رد شوم و ببوسمت. 

کار زنها را خسته نمی کند. نبود گرمای محبت و دوری و دلتنگی اما عجیب به هم میریزدشان.

آین چهار و نیم ماه مثل یک کارگر کار کردم. با همه آدمهای خوب ومودب و احمق و بی ادب شاهانه رفتار کردم. کم کم همسایه ها و مشتری ها زیاد می آیند و بجز خودشان برای دوستانشان هم خرید می کنند. 

موقع کار به گتسبی بزرگ فکر می کنم. به اینکه دور دنیا را چرخید تا به آنچه آرزو داشت برسد.

گرچه پایان وصلش تراژدی بزرگی بود. 

دلم دسته گل نرگس کوچکی می خواهد،کنارش هم نامه ای از تو، و من برای یکسال دیگر چه شادمان و پرانرژی خواهم بود. 

دلم برایت عجیب تنگ شده و از آقای هوش مصنوعی که تقریبا هم قد تو است و بینی اش هم مثل تو کج است ولی بیشتر از تو خودپسند است متنفرترم. دیشب یکساعت سرپا ایستاده و با یک بسته شکلات که خرید حرف زد و  من دام می خواست گورش را گم کند. بیشتر کاریکاتوری از تو بود و من دلم برای تو تنگ تر شد . 

سرما خورده ام و قرص سرماخوردگی تقریبا مرا به دنیای هپروت پرتاب کرده. 

کاش کنارم بودی و حرف میزدی تا خوابم ببرد...

 

قربانت ۱۸ دی ۹۶

  • Jahan Jan

جانم بجز خیالت نقشی دگر نبندد

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ق.ظ
تو بهتر میدانی که ما را کلمه به هم پیوند داد . 
هنوز هم پیغامبر بین من و تو است. عادت کردم که برایت بنویسم. وقتی حالم خوش است و درونم پروانه ها پر می کشند دلم می خواهد دست هایم را دورت بپیچم و به چشم هایت نگاه کنم و برایت با ذوق چیزی تعریف کنم که خوشحالم کرده است.
یا وقتی حالم خوش نیست و دلم می خواهد سرم را روی سینه ات بگذارم و با صدای طپش قلبت آرام بگیرم.
من عادت کردم حالا که شرق و شمال مارا از هم دور نگه داشته، و نمی توانم همه چیز را برایت تعریف کنم، برایت بنویسم.
بنویسم و بعد در ذهنم نگاه های تورا و جواب های احتمالی که -به من خواهی داد حدس بزنم . نگاهت را تحلیل کنم و چشمهایت را  که آنقدر دوستشان دارم.
عادت کرده ام بنشینم به شنیدن موسیقی و شعر،گرچه تو خیلی روی خوشی به آن نشان ندادی و تنهای صفحه موسیقی داخل اتومبیل همان است که من دادم و علی که یکبار با عجله هرچه بود ضبط کرده بود . 

من عادت کردم که پناه ببرم به نوا و شعر و به چشمهای خیس و قلبی که بی قرار می تپد بگویم صبر! 
همین که دعوت به مدارا می کنم خویش را، یعنی یک جایی در خیالم نگاهت سرک کشیده و به لبخندی همه غصه و دلتنگی و بی قراری را به سرانگشتان مهربانش پاک کرده.
من عادت کردم خیال کنم که تمام تلخی ها و بی قراری ها و غصه هایم لابد دلیلی دارند و تو اگر پشت دلیلش نشسته ای یعنی تلخی نیست، غصه نیست، پس نباید اشک باشد و اخم و ابرو درهم کشیدن. 
که لابد یک روز آخر هفته ای می رسد که تو بیایی و روزی را بنامم کنی و هرچه بهانه و غصه و بیقراری را از چهره  جهانم پاک کنی و بشوی خورشید و بتابی به روز ها و لحظه های زندگیم. 
من عادت کردم به ایمان داشتن ، به خیال کردن آمدن آن روز خوب که تو بیایی و جاده و آسمان و ماه و درخت و باران و موج و دریا و آغوش تو... 
آخ ... من عادت کردم به خیال کردن و این آخری دارد ذره ذره جانم را...
  • Jahan Jan