جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

منهای هشت

جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۲۱ ب.ظ

کسی همینطور الکی و در راه خدا نگران من نمی شود . حواسش هم نیست که ببیندحال من چطور است و آیا آین منم که بر خر روزگار سوارم یا دست بر قضا این روز گار است که مرا با خرش اشتباه گرفته است وسواری می گیرد.

چاره ای نیست جز بلغور کردن مصایب و جاری نمودن برخی فحش های ملایم از برای سبک کردن اعصاب ،بلکه فریاد رسی شنید .

وارد هشتمین ماه ی شدم که «او » را ندیده ام .دیگر کم کم قیافه اش را هم دارم فراموش می کنم حتی با داشتن فایلی از عکسهایش .اما عکسها حجم ندارند و نمی شود بانوک انگشت پوست و گرمای تن و لب و ته ریش را لمس کنی و یقین کنی به حضور . 

هشت ماه خیلی زیاد است ، یعنی یک نوزاد انسان یک و نیم کیلویی میتواند در این مدت تبدیل به آدمی بشود که غن و غون راه انداخته و گوشتی زیر تنش رفته و چهار دست و پا راه برود و بترسد و خوشحال باشد و با دستهای نرم و نخود دارش کف بزند .

دیگر صدایش را هم فراموش می کنم. حتی با وجودیکه دیشب تماس گرفت ، ولی آنقدر دلخور و دلشکسته بودم ، که تقریبا چهار دقیقه مکالمه بطول انجامید که دقیقه اول به عذرخواهی از بابت بی جواب بودن تماس های صبحم گذشت و دقیقه ای به عذرخواهی گوشی دستت باشدتا صدای باز شدن در عقب ماشین و پوشیدن پالتو و بسته شدن در را بشنوم و اینکه قراری دارد و صبح در شرایطی نبوده که جواب بدهد و اولش هم گوشی در دسترسش نبوده. برخلاف قبل نمی پرسم در چه شرایطی بوده و با که قرار دارد و می گویم برایتان نوشتم که کار مهمی نداشتم و مزاحم قرار تان نمی شوم.

با خودم فکر می کنم اگر من سرم را با مثلث عشقی و موازی گرم کرده بودم و همه چیز را علی السویه گرفته بودم ، شاید او باخودش فکر می کرد حالا او کجاست ؟ چکار می کند؟ 

سرمیز نهار روز جمعه ، چهارنفر غرق در سکوت ، حتی قرمه سبزی و زیتون پرورده هم نتوانست غم را کمرنگ کند، یا باعث شود حرفی رد و بدل شود . آخر سر برادرم لب باز کرد که انگار خدا خانواده ما را آفریده که بنشیند وغصه بخورد .

می دانم برادرم هم  حال مرا دارد گرچه اصلا درباره روابطمان با هم صحبتی نمی کنیم . فقط می دانم خواستنی نیستیم ، در بهترین حالت مصاحبان خوب و انسانهای بی نیرنگی هستیم که خطری برای کسی نداریم و  در پلان ب  قرار گرفته ایم تا ،هر وقت کسی دلش از خستگی و کثافت دنیا سیاه شد ،خودش را در در ما بشوید و برود . 


حالا هم که شب است نشسته ام گوشه ای وبه حماقت های زندگی انسان فکر می کنم که کلا مثل یک خر آسیاب الکی دور خودش می چرخد .نه جفتکی، نه عرعری، ونه حتی یک دل سیر یونجه ای 

اماخب نمیشود برای خودت کاری بکنی ، همانطور که دیگران هم  کاری نمی کنند .

  • Jahan Jan

دلتنگی در آخر هفته

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۲۹ ب.ظ

۱. مادر بزرگ مرحومم -به وقت انجام کار خیلی حساس بود . 

همیشه هم می گفت : حنای بعداز حنابندان رو -به دست نمی مالند، به ماتحت می ماند.

با این مقیاس پیش برویم کل داشته ها و آرزوهای برآورده شده و غیره و ذلک که متعلق من است ، باید مالیده شود همان طرفها.



  • Jahan Jan

چون من کجا آشفته گفتاری هست؟

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۰۳ ق.ظ

حرف حرف می آورد و سکوت ، سکوت .
‌هرچقدر از آخرین باری که چشم در چشم هم گپ زدیم و از آسمان تا ریسمان گفتیم می گذرد ، به حرف آمدن سخت تر می شود . 
گذشته میشود مانند سرابی که انگار وجود نداشته و آدم از خودش بارها می پرسد یعنی اصلا همدیگر را دیده ایم و میشناسیم ؟ 
آخرین تصویری که از تو دیده ام ، هفته قبل در یک همایش بود که مدیر جدید سازمانتان تابلو فرش منظره زشتی به تو هدیه داد. مراسم تقدیر از تو بود . دیگر خبری از خودت نمی دهی . بنابراین تنها جایی که میشود سراغی از تو گرفت همین شبکه ها و وب‌سایت ها و پورتال هاست .

«ح » عزیزم 
کاش می دانستم در ذهن و قلبت چه می گذرد . گرچه چنین امکانی هرگز وجود نداشته و خیلیها ازداشتنن چنین موهبتی وحشت دارند ،ولی من آرزو دارم که می شد بدانم و بدانی که در من و تو چه میگذرد . 
آنوقت آدم به یک نتیجه یا راه حل قابل اعتنا می رسید .اما افسوس، آنقدر که من در ابراز احساس و علاقه به تو جدی بودم ، یا جدی گرفته نشدم ، یا نادیده و بی اهمیت انگاشتی ام . واین چقدر غصه ام می دهد . 

هیچوقت زنهایی که برای بدست آوردن مرد دلخواهشان خودشان را به آب و آتش میزنند درک نکردم. برای آدمهای بالغ وفهمیده ای که دست بر قضا روانشناسی و ارتباط و غیره درس می دهند ، و آدمهایی مثل من پر از خرده ایرادهای رفتاری و فکری و عقده های ناشی از فقدان مرد حمایتگر در زندگی بوده اند ، چنگ و دندان کشیدن و زخم زدن به زندگی و روح دیگران کار ابلهانه ای بیش نیست . 
به هرحال به زور بدست آوردن دیگری ، بدون لطمه زدن به زندگی او غیرممکن است . 

«ح » جانم
سه روز دیگر تولد توست . سال قبل آین موقع ها پیش هم بودیم و من چه خوشحال ،چه خوشحال بودم . حالا مدتهاست بجایش روزهای هفته را دنبال می کنم که تقسیم شده اند بر یکشنبه ، پنج شنبه و جمعه ،که امکان دارد تماس بگیری یا پیغامی بنویسی . اما نمی نویسی . حرف حرف می آورد و سکوت ، سکوت .بنابراین من هم نمی نویسم . نوشتن ذوق می خواهد و دلی گرم که وا می داردت زیر لب آوازی زمزمه کنی ، اما ماه هاست بجایش هر صبح با چشمهای پف کرده از گریه شب ، که دردناک است و همه چیز را دوتایی می بیند روز را شروع می کنم. انقدر هم مصیبت از در و دیوار دنیا می ریزد ،که لازم نیست برای دیگران بهانه بیابی. 

راستش هنوز نتوانستم بهانه محکمی برای دوری جستنت پیدا کنم . بنابراین در ذهنم مدام از خرداد تا بهمن را زیرو رو می کنم . هر اتفاقی که افتاده، هر لغت و کلمه گفته شده ای ، و بعد مثل جستجوگر خسته معمای بدون پاسخی خوابم می برد . انعکاس همه اینها در خواب میشود تویی که پشت می کنی و مرا نمی بینی ، و منی که بلند میشوم و خداحافظی می کنم و کیف و ساک جمع می کنم و می روم . توحرفی نمی زنی ولی بدتر از آن طوری رفتار می کنی که باعث میشوی بروم . 

در ذهنم بارها سرم را به سینه ات چسباندم و با گریه گفتم : دیگر هرگز این همه وقت تنهایم مگذار ، اما همه اینها در ذهنم اتفاق می افتد . متاسفانه خیلی چیزهای زندگی در اختیار من نیست ، و در اختیار نبودن ترینش هم آنچه بین من و تو در جریان است ، البته اگر واقعا چیزی باشد . توهم بودن آن ، بدترین اتفاق ممکن است .یعنی محکم ترین ،کاری ترین و آخرین ضربه ای که به یک آدم میشود زد تا از پا بیفتد. آخر عشق آدم را آسیب پذیر می سازد .

آن اوایل که هنوز پرحرفی می کردی ازهمه چیز می گفتی ، ازمرگ گفتیم . اینکه مرگ را حین تدریس و سرپا می خواستی . من اما دیگر -به اتفاقات بزرگ حین مرگ فکر نمی کنم . سکته ، ایست قلبی ، تصادف ، سرطان و ... آدمها را در اصل ، خرده جنایت هایی که در حق هم انجام می دهند می کشد . ذره ذره و پر درد . 


پیوست : بعنوان هدیه تولد تمام عکسهایت را در یک صفحه کنار هم بزرگ و کوچک کنار هم چیدم. برایت ایمیل می کنم . به امید دیدار 



قربانت 
بهمن ۹۵
  • Jahan Jan

از فیسبوک آرش نراقی

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۳ ب.ظ

یکی از تجربه های دردناک زندگی این است که فرد دلبسته آدمهای خاکستری شود. آدمهای خاکستری همیشه تو را در وضعیت تعلیق نگه می دارند: نه به تو دل می دهند و نه می گذارند که از آنها دل بکنی. تو را در میانه زمین و هوا معلق می خواهند. تا وقتی که تو را دل داده خود می یابند با تو سرد و با فاصله اند و تا احساس می کنند که از آنها دل می کنی با تو گرم و نزدیک می شوند- اما فقط تا آنجا که بدانند رشته را نمی گسلی و از چنگ شان نمی گریزی. به تو دل نمی دهند اما مانع دل کندت می شوند.

بعضی از این آدم های خاکستری خودشان بلاتکلیف و معلق اند، یعنی تکلیف خودشان را با خودشان نمی دانند، و این سردرگمی و پادرهوایی را در روابط عاطفی شان با تو بازمی تابانند. گاهی هم دچار نوعی بیماری روانی اند- ملغمه آشفته ای از عدم اعتماد به نفس و اعتماد به نفس مفرط. یعنی چندان به خود اعتماد به نفس دارند که تو را مفتون خود کنند، اما چندان به خود بی اعتمادند که به محبت ات پاسخ درخور بدهند. تو را در فضای خاکستری رابطه معلق نگه می دارند تا شهد عشقی را که نثارشان می کنی بمکند، اما چیزی از جان شان برای ات مایه نگذارند.

آدمهای خاکستری خواسته یا ناخواسته تمام خون عاطفه ات را می نوشند اما بر مرده ات فاتحه هم نمی خوانند. لحظه های تلخ زندگی شان را با تو تقسیم می کنند، اما خوشی های شان را با دیگران شریک می شوند. با جذابیت های شان آرام آرام به دورت تار می تنند، و تا به خود می آیی خود را گرفتار دام شان می یابی. ته دل می دانی که شهدت را می نوشند و تفاله ات را تف می کنند، اما برای بی مهری هایشان مدام بهانه می تراشی. می دانی که وضعیت هرگز بهتر نمی شود، اما مدام برای آنها عذر و برای خودت امیدهای واهی می تراشی. آنقدر می مانی تا بپوسی.

عشق آدم را آسیب پذیر می کند، و آدمهای خاکستری دقیقا از همان نقطه آسیب پذیر است که دست شان را تا آرنج در قلبت فرو می کنند. این رابطه ها عشق نیست، بیماری است- نوعی اعتیاد ویرانگر است. و اگر کسی در این دام بلا افتاد باید هوار بزند و از دیگران برای نجات جان اش کمک بخواهد. هرچه بیشتر در این دام بمانی، گرفتارتر می شوی. از آدمهای خاکستری باید مثل طاعون گریخت.

  • Jahan Jan

می گذرد ... دوباره خوب میشوم؟

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۳۴ ق.ظ

۱. بالاخره بدو بدو مراسم و جشن و خرید و همایش و ... قبولی وکالت همشیره ته تغاری خانواده مان به پایان رسید . به پایان رسیدن همان ، باطری خالی کردن من همان . 


۲.ناسا موشک اسکایلب را در دهه ۷۰ فرستاد فضا و قرار بود سال بعد برگردد به زمین. نکته‌  این بود که وقتی فرستادندش به فضا، راه برگرداندنش را نمی‌دانستند. باخود فکر کردند حالا ۸ سال فرصت هست. در این مدت راه‌ را پیدا می‌کنیم. 

ولی نتوانستند. موشک مستقیم توی اقیانوس سقوط کرد و منفجر شد...

 این داستان زندگی ماست. موشک را می فرستیم  هوا ، به این امید که راه فرودش را پیدا می‌کنیم. ولی معلوم نیست که بتوانیم یا نه. 


من؟ من هم همین طور .


۳. می گوید : خاطراتِ آدمی، خوب یا بد، نه تاریخ از رویش می‌گذرد نه جغرافیا». روابط بین دونفر چطور؟


۴.تازگیهااحساس خانم هاویشام را درک میکنم.. . 
  • Jahan Jan

خدایا خودت سر شوخی باز کردی...

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ق.ظ

خَر مرد روستایی کُره ای زایید و سپس مُرد ! روستایی ناچار شد از شیر گاو به کره الاغ بدهد تا زنده بماند ! به همین خاطر نمی توانست شیر گاو را بفروشد

یک روز که به تنگ آمده بود دست به دعا برداشت که خُدایا ...بار الها...اگر صلاح می دانی کُره خر را هم مرگی بده...

روز دیگر که از خواب برخاست دید که گاوش مُرده! 

دست هایش را رو به آسمان کرد و گفت : ای خُدای بزرگ... 

تو هنوز فرق بین گاو و خَر را نمی دانی ؟!

  • Jahan Jan