آزرده دلم
آزردهدل از کوی تو رفتیم و نگفتی؛
کی بود؟
کجا رفت؟
چرا بود و
چرا نیست؟
شهریار
- ۰ نظر
- ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۲
آزردهدل از کوی تو رفتیم و نگفتی؛
کی بود؟
کجا رفت؟
چرا بود و
چرا نیست؟
شهریار
ماییم
که بی هیچ سرانجام
خوشیم...
مولانا
تنها زخم زندگی ام
تویی
وقتی همه به زخم هایشان
دستمال
می بندد
من به زخمم
دل بسته ام
.
افشین یداللهی
به دیار عشق تو مانده ام ،زکسی ندیده عنایتی
به غریبی ام نظری فکن که تو پادشاه ولایتی
گنهی بوَد مگر ای صنم،که ز سِرِّ عشق تو دم زنم؟
فهجـرتنی! و قتلتنی !و اخذتنی به جنـایتی!
شده راه طاقت و صبر طی،بکشم فراق تو تا به کی
همه بند بند مرا چو نی،بود از غم تو حکـایتی
عجزالعقول لدرکهِ ، هلـــــــــک النفوس لوَهمـــــهِ
به کمال تو که بَرَد رهی ؟نبود به جز تو نهـایتی
چو صبا بَرَت گذر آورد ، ز بلاکشان خبر آورد
رخ زرد و چشم ترآورد ،چه شود کنی تو عنـایتی
قدمی نهی تو به بسترم ،سحری ز فیض خود از کرم
به هوای قرب تو برپرم،به دو بال دهم بجناحتی
برهانی ام چو از این مکان ، بکشانی ام سوی لامکان
گذرم ز جان و جهانیان ، که تو جان و جاندهِ خلقتی
طاهره قرة العین.
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات ... تو چطور ؟!
در کتاب آمده ،صریح و بی تعارف، که تو چه می دانی جهنم (حطمه) کدام است و بعد پاسخ می دهد، باز صریح و بی تعارف، که آتشی است که بر دلها طلوع می کند (تطلع علی الافئده)، که یعنی آتشی هم اگر هست از همین دلهاست که سر بلند می کند، که یعنی جهنمی که ما را از آن ترسانده اند گاهی همین نزدیکی است...
بدون دود و بو، چیزی مثل همین آتشی که دلم را به کام خود کشید..
مثل دست و دهانت که به خون دلم آلوده است...
اگر برای ابد
هوای دیدن تو نیفتد از سر من
چه کنم؟!
هجوم زخم تو را
نمی کشد تن من
برای کشته شدن چه کنم؟!!
روزبه زمانی
دلم یک دوست می خواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی؟ کجا باشم؟
سعید صاحب علم
ای سازگار با همه با من نساختی
با دوستدار خویش چو دشمن نساختی
تو همچو جان لطیفی و من همچو تن کثیف
ای جان ترا چه بود که با تن نساختی
سیف فرغانی
یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته
مولوی- درباب رها کردن یار وخرابی امداد و نجات دلدار
سرم بشدت درد می کند و خواب از چشمها گریخته ...چه کنم؟
انتظار زغال گداخته است. دردش یک جا نمی ماند. از چشم می خزد به گلو.
گلو که گر گرفت، نگاه که در پس اشک، تیره شد؛ آرام آرام همه ی لایه های هستی آدم را کنار می زند و بعد سرخ و سوزاننده، قلب را می گدازد.
انتظار هلاک آدمی ست!