با جور زمانه یار یاری کردی
مَردی نه به قوّت است و شمشیرزنی
آن است که جوُری که توانی،نکنی...
شیخنا سعدی _ در باب خودداری از ظلم به جماعت نسوان
- ۰ نظر
- ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۵۸
مَردی نه به قوّت است و شمشیرزنی
آن است که جوُری که توانی،نکنی...
شیخنا سعدی _ در باب خودداری از ظلم به جماعت نسوان
عزیزِ من...
هنوز هم معنای عشق را در امنیت جستجو می کنم در صمیمیت و مهربانی.
در تکیه زدن به شانه های هم، وقتی همه ی جهان را با خود غریبه می بینیم.
در " دوستت دارم" وسط بحرانی که دارد یکی از ما را می برد...
عشق برایم سرانگشتانی ست که به وقت درد، نوازشگر است.
کلمه ای ست، که یک نفر به شنیدنش یک لحظه از هول و هراس روزگار رها می شود.
نگاهی ست که در بزنگاه بیگانگی از عمق چشم های کسی دیگری را در آغوش می گیرد و با کلمه ای که شنیدنی نیست و فقط فهمیدنی ست می گوید: " من هستم تو تنها نیستی!"
من از آن گروهی که عشق را در ضربان های پر درد قلب و هول و تکان جستجو می کنند
نیستم.
عشق در منتظرت هستم، کمکت می کنم، کمک تو یکنفر را دوست دارم، خودم را به آب و آتش دیدن تو یکنفر می زنم، برای تو یکنفر همه ی ریز ریز حس ها و دردهایم را می گویم، تو یکنفر دلتنگی همیشه ی منی وقتی نباشی و نبینمت؛ معنا می شود...
من از استعاره های عشق سر درنمی آورم، چیزی از پنهان کاری و منتظر گذاشتن و به خیال واگذار کردن دوست داشتن، نمی دانم.
عشق برای من در حمایت دوتن از همدیگر است. از بودن به وقت ضرورت و خندیدن موقع تلخی جهان، در پناه دست های دیگری ای که گفته است، عشق را بلد است...
یک صحنه هست در فیلم "از نزدیک و شخصی" (up close and personal)، میشل فایفر به رابرت ردفورد می گوید با من ازدواج کن. رد فورد که انتظار این جمله را ندارد با تعحب می پرسد چی؟ فایفر می گوید می خواهم هر روز صبح کنار من از خواب بیدار شوی. ردفورد جواب می دهد من که الان هم هر روز صبح کنار تو بیدار میشوم. فایفر می گوید می خواهم قانونا ملزم باشی.
آدم ها قبل از هر چیز امنیت و اطمینان می خواهند. مابقی حاشیه است.
ماه ها چشم به در مانده بودم و درمانده بودم. عمرم از حدِ هدر فراتر می رفت. گوشم اواز می داد، و همه چیز را ذیلِ زوال می دیدم. لحظاتِ حظ را به یاد می آوردم و روزگارم، صبح و شام، در حصارِ حسرت می گذشت.
حسابِ حس و دلیلِ دل کفایت می کرد. دیدم این همان زندگی ست که در آن تباهم و همواره در اشتباهم. از این مرارت، با این حدّ حرارت، قرارت رفت. تسلیمِ تصمیمِ او شدم.
در ظرفِ هفته، حرفِ او در سرم می چرخید. افسونِ آن چشم و ابروان روانِ مرا عاصی، جراتم را افزون کرد. مهرش را، مرهم برای دردهای درهمِ خود دیدم. حاصلِ دودلی، دودِ دلی بود که می خوردم.
کنار ِ خاطره هایم نِشسته ام
بادی اگر می وزد
زین سو به سو
گُر می دهد این خاکستر ِ آتش به زیر
یک مبحث قشنگی در علم مقاومت مصالح وجود دارد به اسم نقطهی تسلیم. خلاصهاش این است که مواد و مصالح زیر بار فشار وارده تا حدی خاصیت الاستیک دارند. یعنی خم میشوند اما بعد از برداشتن بار، دوباره برمیگردند به حالت اولشان. اما وقتی فشار از آن حد معین گذشت، مصالح رفتارشان پلاستیک میشود. در واقع تسلیم فشار میشوند و حتی بعد از برداشتن بار، دیگر به حالت و شکل و شمایل اول برنمیگردند. حالت رقتباری به خودشان میگیرند. درست مثل آدمها که نقطهی تسلیم دارند. تا یک جایی راحت میشود بارگذاریشان کرد. آخ نمیگویند و بعد برمیگردند به شکل اول. اما وقتی رسیدند به نقطهی تسلیمشان، رفتارشان عوض میشود. رقتبار میشوند. مثل آدمی که افتاده توی باتلاق و دست و پا نمیزند و راحت میشود سانت به سانت فرو رفتنش در لجن را تماشا کرد. نکتهی جذاب ماجرا این است که آدمها هم مثل مس و فولاد و حلبی، رفتارشان قابل پیشبینی است و میشود برد روی نمودار. خیلی هم راحت میشود فهمید نقطهی تسلیمشان کجاست. میشود فهمید تا کجا باید بار گذاشت و کجا باید کشید بیرون و طرف را ول کرد به حال خودش تا پلاستیک و تسلیم نشود.
به نظرم دو واحد اجباری مقاومت مصالح باید گذاشت تنگ وصایا و تنظیم خانواده و جفتگیری و اخلاق یک و دو و الخ. برای همهی رشتهها. حتی کسانی که مترجمی سواحیلی میخوانند. تلفات روحی جامعه کم میشود. آدمها یاد میگیرند چطور با هم رفتار کنند. چقدر فشار بیاورند. کی فشار ندهند. کجا فشار بدهند تا آدمهای دیگر الاستیک باقی بمانند و دوباره بتوانند به نهاد خودشان برگردند.
پینوشت کنم که تا این ثانیه ربطی بین حرف و عکسم پیدا نکردم. اما شک ندارم یک ارتباطی حتما این وسط هست.
انتخاب کار سختی است.
مجبور بودم بین حیات درخت انجیر یا انبه محلی ،که کل هیکلش را درکل باغچه پهن کرده بود، گلدان برگ تزیینی که مادر داخل باغچه انداخته بود و تبدیل شده بود به درخت غول آسای جک و لوبیای سحرآمیز ، یکی را انتخاب کنم.
الباقی درخت انار محلی به رنگ خون سرخ عاشقان بود که زیر برف دوسه باره اینجا ، از پایین ترین قسمت نیمه شکسته بود و درخت گلابی تازه شکوفه کرده راخوابانده بود وسط باغچه ، و بعد درخت انگور که از ریسمانش جدا شده بود و بین آسمان و زمین معلق مانده و برگهای سبزش تازه سر زده ، و من مدام فکر می کردم حالا از کجا شروع کنم؟
امروز عصر در یک لحظه نادر ، اخوی گرانقدر شارژ از مصاحبت بدون برخورد از نوع سوم را ، در لحظه درست یافتیم و با انواع حیله بردیم حیاط که بیا یکربع ساعت کمک کن .
چهارمین رفت و برگشت اره دستی ، اخوی دست از کار کشید وزنگ زد به همسایه آنطرفی که رفیق اره برقی داری ، چای دستت را بگذار زمین برسان به دست من .
رفیق شفیق هم اره برقی بدست با لباس کار آمد و در چشم به هم زدنی چوبهای بریدنی و درخت های شکسته را اره زد . گوجه سبزها دست و پایشان را دراز کردند که آخی ! گیر کرده بودیم بین دیوار و درخت انبه زورگو ، حالا هوا بخوریم و آفتاب بگیریم.
درخت گیلاس که با هیچکس رفت و آمد ندارد و تک و تنها کنج باغچه جلو جاخوش کرده از پایان همجواری با آن درخت غول آسا ابراز رضایت کرد ، شاخه های گلابی را بستم -به هم و به یاد ون گوگ شکوفه هایش را نوازش کردم ، انجیر هم قول داد از زیر یوغ انبه درآمده و آفتاب دیده انجیر بدهد .
برای تجمیع بهشت ،تصمیم دارم درجاهای خالی یک درخت نارنج بکارم که هم بهار بوی بهشت خودش را برساند به من ، هم پاییز طعمش بشود گوارای وجود .
حالا همه اینها به کنار ، با نهال انگور شاهرود که مادرم برایم در گلدان خریده چه کنم ؟
۱. همیشه در ناگهانی ترین لحظه، عزیزترین دارایی مان از دست می رود و ما درست همان موقع یادمان می افتد، چقدر "دوستت دارم" هایمان را نگفته ایم، " از اینکه دارَمت شادترینم" را نگفته ایم..
همیشه دیر یادمان می افتد برای آنچه که داریم با خوشحالی شکر گوییم. همیشه دیر می شود و ما بعدَش، تمامِ اندوهمان از حرف هایی ست که نزده ایم.
۲.بگفتمش به لبم بوسهای حوالت کن
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
حافظ ، درباب زدن زیر میز حساب و معامله
۳. بدترین حال آدم هم ، فهمیدن آن است که به وقت گریستن دست نوازشی نیست ، آغوش مهربانی نیست ...
راستش زندگی زنها سخته.
بعضی زنها. مادر خودم هفتاد و خوردهای عمر کرد.
هر روز خدا هم کار میکرد. بعد از زاییدن پسر آخرش یک روز هم ناخوش نشد، تا یک روز نگاهی به دور بر خودش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانِتِلش رو که از چهل و پنج سال پیش داشت هیچ وقت هم تنش نمیکرد از صندوق درآورد تنش کرد، بعد رو تخت دراز کشید پتو رو کشید روش، چشمهاش رو بست گفت: «بابا رو سپردم دست همهی شما. من خستهام.»
گور به گور/ ویلیام فاکنر