جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۴۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

عهد محبت نتوانم شکست

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۲۷ ق.ظ
همین حالا که بقول قدیمها قلم بر دست گرفته ام، نشستم روی ایوان. باران و رگبار و باد و رعد است آسمان،. همه باهم، مثل دلم . 
به آسمان نگاه می کنم و به زندگی فکر می کنم. به جاده تکراری حیات آدمها با ویژگیهایی که منحصر به زمان، مکان، جغرافیای آدمهاست. 
بعضیها مشترک است . همان اصل مطلب ها. مثل تولد، مرگ، ازدواج، کار، فرزند و.... باقی اما حاشیه ای است ریز، بر متن اصلی.
 فکر می کنم چه همیشه دلم می خواسته چهل پنجاه سال قبل سی ساله بودم. چه زندگی دیگری داشتم آنوقت ...
فکرتر می کنم به زندگی حالا. عوض زندگی کردن و لمس رگ و پی حیات، همه چیز را در رویا می زییم. در فکر، در مجاز ... که تا کی شود قرین حقیقت مجاز من.
نه تنها من، که باقی آدمها هم. دلمان خوش است به مشتی کلمه و حرفی از سر محبت و آرزوی دستی که دستت را بفشارد به علامت دوست داشتن، که نیست ...




  • Jahan Jan

ما زندگی کرده ایم، نگو که خواب بود

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۵۶ ب.ظ

بخش عمده زندگی مرا آدمها تشکیل می دهند، باقی هرچه ماند طبیعت است و موسیقی و خط خطی های رنگی.

آدمها و رفتارشان، قصه ها و غصه هایشان، شادیها و دستهایشان.

دستهای آدمها و چشم‌هایشان بیشتر از هرچیز دیگری شبیه خودشان است.

در دنیایم با آدمها گاهی همه چیز با هم خوب پیش میرود. انگار به غلتک زندگی کلی روغن کاری کنی تا همه چیز به نرمی و سهولت جلو برود. همه چیز مطابق انتظار همه است. رفتارها، حرفها، قصه ها.

امان از روزی که سازها همه ناکوک می زنند. همه صداها گوشخراش و زننده. نامهربانها، ظالم ها، دروغگوها...

 به عزیزترین و نزدیکترین آدمت که دست دراز کنی، می بینی او هم یا نیست، یا صدایش و رفتارش با تو خش گرفته است. 

این طور وقتها باید بگذاری و بروی به گوشه خلوت خودت. بگذاری که همه چیز برگردد به حال اولش که گاهی زیاد طول نمی کشد و گاه سالی و سال هایی طول می کشد.

زمان دلگیری از آدمها و رابطه ها و رفتار و حرفها خواهد گذشت، اما فراموش کردنشان راحت نیست. خط عمیقی افتاده روی دنیای آدمها.

برای من این خط می افتد روی عمق روحم .

پاک کردنش و رسیدن به آرامش اما طول می کشد . 

راحت نیست هرچه زیسته ای را صبح که بیدار می شوی پاک کنی . 

  • Jahan Jan

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد ؟

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۴۶ ب.ظ

حیف که آقای«ح» گفته است تحریک می کنی آدم را که بگوید بله، هرغری که میرنی درست است و تمام! 

وگرنه خبر  به رسمیت شناخته شدن مرزهای اسرائیل توسط حماس را می فرستادم و می گفتم  «صلح است میان کفر و اسلام،  با ما تو هنوز در نبردی؟!»


  • Jahan Jan

دلت چه خواهد ؟ ... آن که دلم هیچ نخواهد ‌... 
کاش اراده ی من ، فانیِ اراده ی او باشد

شیخ ابوالحسن خرقانی


بالاخره دل آدمیزاد است، و ممکن نیست هیچ نخواهد. گاهی با دیدن نیمرخ تیره مردی، یاد نیمرخ یار می افتد و بوسه های نکرده از گونه هایش، گاه هم دلش گوجه سبز شیرین و برگ انگور می خواهد و گاهی دلش می خواهد طی الارض کند، برود سرش را روی شانه ای یک نفر بگذا د و کمی نفس بکشد و عطر آرامش به سینه حبس کند و بر گردد.
 گاهی هم دلش می خواهد خداوند با سرانگشت اجابت و معجزه زندگیش را بنوازد .

دیشب که نشستم به ساختن کارت و آلبوم عکسهای آقای«ح» را باز کردم، متوجه شدم دیگر عکسهای جدیدی از او ندارم . از برنامه های تلویزیون شان هم خبری نیست تا صدا و تصویر را با هم داشته باشم. 

صبح هم تماس گرفتند و با لطف توضیح دادند که چرا دوروز تماس نگرفتند و درجواب سوال بنده که حال مرا نمی پرسی با خنده فرمود وقتی غر می زنی و مخالفت می کنی یعنی حالت خوب است. 
حالا زن بی غر که مانند گل بی خار خدا محسوب می شود، نمی شود زن باشی، دوراز دلدار نگهت داشته باشند، بوی بهبود ز اوضاع هم نشنوی و غر هم نزنی! 
آنجا که غرنزدن ممکن است با رضایت مشتبه گرفته شود، واویلا همانجاست.
نیمه شعبان نزدیک است. طبق مقایسه تطبیقی، سال قبل نیمه شعبان بالای بلندی کوههای کیاسر منتظر بودم تا رسید . 
اگر بتوانم آن حال دل و روح را بوقت دیدنش به او منتقل کنم ناکام از دنیا نخواهم رفت. 


  • Jahan Jan

چون حدیث عشقبازی عارشد خاموش شو

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۵۳ ب.ظ
ازمیان نامه هایی که چندی قبل از پروست بدست آمده است، نامه ای به پسر صاحبخانه خودنمایی می کند که پروست ازبابت عشقبازی همسایگانش بشدت شاکی است. وی در قسمتی از نامه می نویسد:

"همسایه هایی که اتاق شان را تنها تیغه ای از آپارتمان من جدا می کند هر روز به طرز جنون آمیزی عشق بازی می کنند به طوری که بعضاً حسادت مرا برمی انگیزند."

این نامه به تاریخ ١۵ ژوئیه ١٩١٩ توسط پروست به دوستش "ژاک پورل" فرزند هنرپیشۀ فرانسوی، خانم "رجان"، نوشته شده که آپارتمانش را به مارسل پروست کرایه داده بود.

در این نامه پروست می نویسد که همسایگانش "هر دو روز یکبار عشق بازی می کنند." پروست می افزاید : "برای من احساس ناشی از عشق بازی همواره ضعیف تر از لذت نوشیدن یک لیوان آبجوی خُنک بوده است." با این حال، پروست تصریح می کند : "ای کاش من جای همسایگانم بودم که قادرند به هنگام عشق بازی نعره بکشند به طوری که اول بار که فریادهای شان را شنیدم، فکر کردم قتلی روی داده است."

پروست در این نامه می گوید : "اما فریاد زن که به فاصلۀ اندکی یک پرده پایین تر از فریاد مرد کشیده شد مرا مطمئن ساخت که ماجرا از چه قرار است." پروست در ادامه می کوشد از طریق "ژاک پورل" به مادر او این پیام را برساند که در هر حال نعره ها از آپارتمان او صادر نمی شوند. او تأکید می کند : "واقعاً متأسف می شوم که اگر مادر شما این سر و صداها را به من نسبت بدهد ؛ نعره هایی که همانند فریادهای بالن های عاشق باید تا دور دست ها شنیده شوند."

مارسل پروست این آپارتمان را که در ٣١ ماه مه ١٩١٩ کرایه کرده بود در اول اکتبر همان سال ترک می کند.البته از میان فرنگی ها پروست و فلوبر بیرون می زند، از همسایه های ما پروستات! 

همسایه بغلی خانه اش را داده به دختر و تازه دامادشان و خودشان رفته اند روستایشان به دامپروری.  حالا با آمدن بهار و باز ماندن پنجره های اتاقهایمان، ما هر شب شاهد و سمیع نعره های پیروزمندانه مرد و جیغ و قهقهه های دختر همسایه هستیم. 

این فریادها همین نیمچه  آرامش نداشته را از ما گرفته است. 

بالاخره در خانه ای که سه عزب دارد شنیدن این سروصدا سوهان اعصاب است . 

حالا شما بفرمایید بروید -به ایشان بگویید آهسته تر... آدمهای این خانه به زمان هجرند و فراق...

  • Jahan Jan

خبر مضارع زندگی

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ

قبله ی عالم، صبح مرا صدا زدند و گفتند افتخار شاشاندن ما امروز به تو رسیده است. خدا می داند چه شعفی به من دست داد.

 با کمال ذوق دویده، گلدان کریستال را که سفیر اطریش هدیه کرده بود، آوردم. قبله عالم با شکوه تمام، دست به کمر زدند و سر آلت مبارک را داخل گلدان انداختند و بنده هم وظیفه نوکری را به احسن وجه انجام دادم.

 گلدان را که بیرون می بردم، فرمودند:" دور نریزی به منجم نشان بده". اطاعت کردم ونزد منجم باشی بردم. 

بنده اصلا اطلاع نداشتم شاش قبله عالم، مانند قهوه از مضارع خبر می دهد، هر بار که شرفیاب می شوم چیزی اینگونه به علم ام اضافه می شود. ده کرور نوکر مثل من بلکه مافوق من فدای یک قطره قبله عالم!


"کتاب "روزنامه خاطرات روزانه ... السلطنه"

فرخ_سرآمد  .ص 23-چاپ اول.انتشارات نوین "

 

  • Jahan Jan

آیا؟؟

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۰۴ ق.ظ

هیچ مردی دمدمه صبح در رختخوابش می نشیند و بخاطر دلتنگی تلخ و آهسته گریه می کند؟

  • Jahan Jan

پرسید: می دانی جواد یعنی چی ؟!؟
گفتم : سخی ، بخشنده...
گفت : نه ، یعنی بخشنده ی بی شرط و منت !

به معنی اش فکر می کنم....



پیوست: پنداری که ...، بواقع حال دلم خوش نیست، و هرکار که می کنم ندانستم کدام بهتر است...  سیاه کردن این صفحات نه از بهر خوشی که از ناخوشی احوال ماست . 
که آدمیزاد می تواند حتی صدایش را دریغ کند...
یا جانم بگیر یا صحبت جانانه ام ببخش...
  • Jahan Jan

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۷ ق.ظ



و دوست داشتن؛ 

بی آنکه بگویدت دوستت دارم...

  • Jahan Jan

"حاجت به در کسیست ما را ، کاو حاجت کس نمی‌گزارد"

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ
اولین بار دیده بودمش. 
خانه اش نشسته بودیم، روی مبل. رفته بود انگور خریده بود. لعل سبز تمام شده بود. 
انگورهای شفاف و طلایی را حالا نمی پسندید، بس که به انگور خوب عادت داشتند. ازنظر من ولی انگور، عالی بود. 
تعریف می کرد که پدرش را بردند بیمارستان، آنجا پدرش یکی از دوستانش را می بیند. 
می نشینند پای حرف زدن و صحبتشان می رسد به مصداق همان که حافظ فرمود: 
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر.     آری شود ولیک به خون جگر شود 

بعد پدرش تعریف کرده داستان مردی را که از شدت فقر تصمیم می گیرد خودش را در بیابان بکشد. 
ریسمانی وسط بیابان برمی دارد و از درختی آویزان می کند 
ریسمان پاره می شود و مرد روی زمین می افتد، با ناله و آه افتان خیزان پس از جدال با مرگ نیمه و نصفه قضای حاجتش می گیرد. 
می رود به خرابه ای همان نزدیکی ها. بعد از فضای حاجت و نبود سنگ و کلوخ برای تمیزکردن، آنجا را می نالد به کنج دیوار. کنج دیوار تکه آی شیشه بوده و قضادان مرد پاره می شود.
مرد هم ناراحت ازاین پارگی و ناتمامی خودش را کشتن، لگدی بدیوار می زند و از دل خرابه گنجی پدیدار می شود . 

مرد با قضادان پاره، خوشحال می رود به شهر و در جواب هرکس که فقیر را یک شبه ثروتمند شدنش را می پرسد، میگوید خدا می دهد، ولی پاره ات می کند و می دهد. 
می گفت تاحالا از دهان پدرش اینطور حرفی نشنیده بود . وموقع شنیدنش داشته از خنده خفه می شده... بعد هم حبه ای انگور گذاشت دهانم...

حالا ماجرای ماست. 
با این تفاوت که بقول حافظ به خون جگر لعل می شویم یانه . 
وگرنه مضحک است که تا پاره شدن قضادانتان را خدا عطا کند، ولی گنج را ازشما دریغ کند. 
  • Jahan Jan