وخاطر به هیچکس مسپار...
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم...
- ۰ نظر
- ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۳:۰۰
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم...
دلم میخواهد زنگ بزند و بگوید دلم برایت تنگ شده.
و گفت معنیِ وَ لا تُحَمِّلنا ما لا طاقةَ لَنا بِه
[ و آنچه را که طاقت نداریم ، بر ما تکلیف مکن / بقره ، ٢٨٦] پناه خواست از فراق.
ذکر شیخ ابوعلی دقّاق.
تذکرة الاولیاء . عطار نیشابوری.
۱. دراز کشیدم و گیجم.
فکر کنم حشاشیون حالی داشتند مثل این حالی که من دارم.
فردا مراسمی دعوتم. دوست ندارم بروم. درست ترش حال ندارم بروم.
فکرتر می کنم، آدمهای نصفه نیمه، روابط نیم بند، دوستی های رنگ پریده، آدمهای الکی...
اینها تمام چیزی است که به آن دل خوشیم ... دارایی های مجازی و نداشته های حسرت بدلمان مانده...
۲. کمد را مادر ریخته لباسهارا زمستان تابستانی کند.
ساک قرمز و چمدان خاکستری وسط هال است. اولین بار با چمدان خاکستری رفته بودم به دیدارش... به اولین سفر.
ساک قرمز رنگ اما هشت بار سفر آمده، از نه بار سفر.
ریاضیات خرابم میگوید ازشهریور نود و سه تا همین حالا نه بار او را دیده ام.
ساک را نگاه می کنم. فکر می کنم چه ویژگی عجیبی دارد: بی قراری و امیدواری.
بی قراری رفتن به سفر و امیدواری ماندن «آن جا» که خوبتر است با حضور جانان.
اما تو بگو حالا کو جانان جان؟!
حالا کو سفر که برایش امیدوار هم باشی؟
سهم من انگار چیزی جز بی قراری و انتظار نیست.
اجزای بدنم، از درون، در خلوت تنهایی خودشان، در حال پوسیدن هستند.
دکتر رفتم. چند روزی پلک چشم سمت چپ درحال پرش ، تمرکز و اعصاب و آرامش نداشته ام را برباد داده است. اما دلیل اصلیش آقای کاظمیان است، که هربار سرم را بلند کردم با سر طاس نیمه براق و چشمهای سیاه درشت و چال چانه لبخند پهنش را تحویل می دهد و من نیمه سری تکان می دهم.
دلم نمی خواهد پرش چشمم را با چشمک ازسر دوستی اشتباه بگیرد.
صبح گفته بود: من و شما تقریبا هم سن هستیم، ولی شما مثل قالی کرمان خوب ماندید.
میخواستم بگویم من و امثال من ماموت های منقرض شده ایم. ولی نمی گویم. بجایش می پرسم دفتر همیشه انقدر کم کار و خلوت است؟
می گوید الان زمان عافیت است، به خرداد نرسیده حسرت پنج دقیقه استراحت به دلتان می ماند.
برمیگردم سرکارم. تحویل که می دهم به خانم«ی» می گویم یک ساعت مرخصی می خواستم، بروم مطب و برگردم.
موقع بیرون رفتن آقای کاظمیان هم می زند بیرون، سوار تاکسی خالی می شوم و می گویم دربست. راننده می رود.
دکتر می پرسد آین اواخر استرس و اضطراب داری ؟ می گویم خیلی. از تعلیق و انتظار و بی خبری، و می زنم زیر گریه...
دارو می دهد و یک آمپول که بزن. بعد هم می گوید:
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت. که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
بیشتر گریه می کنم...
طبقه پایین آمپول را می زنم. کل عصر همه دنیا و آدمها و حرفها دور کند بود. زنگ زدم خانه بیایند دنبالم.
هنوز پلک چشم چپم می پرد.
کار جدید کار خوبی است .
اینکه مسئول کارم، خودم هستم و نیازی به همکاری بین افراد نیست، وفقط پاسخگو به خانم رییس هستم .
خانم «ی» از من کوچکتر است. اعتماد بنفس ندارد. این را از سوالهایی که مربوط -به خودش است و مدام از زیردستانش می پرسد، می دانم.
حتما خودش می داند که دیگران چاره ای جز تایید او ندارند. بنابراین پرسیدن درباره چشمهایش که تاب دارد و دماغش که گرد قلقلی است نمی تواند او را تبدیل به دختری با چشمهای آبی و موهای طلایی بکند. کارمندان را هم تبدیل تعریف کنندگان دروغگویی می کند که اطرافش را گرفته اند.
مدام از تسلطش روی کار می گوید، ولی انتخاب هایی که برای روی جلد و محتوا دارد افتضاح است. سلیقه اش اصلا بدرد گرافیک داخلی صفحات نمی خورد و من هم اصراری نمی کنم. بخصوص وقتی تصاویر طرح مرا با سلیقه خودش تغییر می دهد،بیشتر سکوت می کنم.
آقای امیری معاون دفتر مدام از سرعت کار و دقت و ویرایش من تعریف می کند، خانم رییس هم تایید می کند، اما کار جدیدی به من نمی دهد. بوضوح ترس را در چشمهایش می بینم. از اینکه کار را از دست بدهد می ترسد.
البته من راضی هستم. ازاین برخورد نداشتن و سکوت در انجام کار.
با گفتن«شما» و جمع سوم شخص، از روز اول یک مرز پررنگ بین خودم و او و دیگران ترسیم کردم.
درشوخی ها و حرفها و معاشرت هایشان شرکت نمی کنم. اغلب گوشی در گوشم آلبوم مورد علاقه ام را گوش می دهم، بنابراین اگر هم کسی صحبتی کند نمی شنوم. دراصل کار را قبول کردم بخاطر اینکه خودم را مشغول کنم تا کمتر فکر کنم. وحالا هم مشغولم و هم فکرتر می کنم.
اغلب چشمهایم پر می شود وقتی متنی یا نوایی مرا یاد او می اندازد. دیروز موقع نماز حسابی گریه کردم و با چشمهای سرخ برگشتم پشت میز.
..
آقای کاظمیان یک لیوان چای می گذارد رو میزم. دهانش می جنبد ولی گوشهایم تحریر همایون را می شنود.
سحاب گفته بود تورو خدا اینهارا گوش نکن، دق می کنی... دق کردم....
"یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی، صحبت داشتیم.
ناگاه اتفاق غیبت افتاد.
پس مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی.
گفتم : دریغ آمدم که دیدۀ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم! "
درباب اوضاع من و رندی پاسخ احتمالی آقای«ح»
پیوست: هورمونهای بهم ریخته و اعصاب خراب، یک متن طولانی نوشتم پرید، حوصله نداشتم ازنو بنویسم. خلاصه اش همان است که جناب سعدی فرمود